مجموعه اشعار زیبای پارسی
به نام خداوند هستی بخش

آوازه خوان خسته
می شنیدم یه سیا
که با زمزمه ی آرومی خودشو تکون می داد
آهنگ خفه ی گرفته ی خواب آوری رو می زد.
اون شب پایین خیابون »گنوکس«
زیر نور کم سوی یه چراغ گاز کهنه
به آهنگ اون آوازای خسته
آروم می جمبید
آروم می جمبید.
با سر انگشتاش که به آبنوس می موند
رو کلیدای عاجی
از یه پیانو قراضه آهنگ درمی آورد.
رو چارپایه ی تقّ و لقّش
به عقب و جلو تکون می خورد و
مث یه موسیقیدون عاشق
اون آهنگای خشن و غمناکو
می زد،
آهنگایی که
از دل و جون یه سیا درمیاد.
آهنگای دلسوز.
پیانوش ناله می کرد و
می شنیدم که اون سیا
با صدای عمیقش
یه آهنگ مالیخولیایی می خوند:
»ــ و تو همه دنیا هیچکی رو ندارم
جز خودم هیچکی رو ندارم،
می خوام اخمامو وا کنم و
غم و غصه مو بذارم کنج تاقچه.«
دومب، دومب، دومب...
صدای پاش تو خیابون طنین مینداخت.
اون وقت
چند تا آهنگ که زد یه چیز دیگه خوند:
»ــ من آوازی خسته دارم و
نمی تونم خوش باشم.
آوازی خسته دارم و
نمی تونم خوش باشم.
دیگه هیچ خوشی تو کارم نیست
کاشکی مرده بودم.«
تا دل شب این آهنگو زمزمه کرد.
ستاره ها و مهتاب از آسمون رفتن.
آوازه خون سیا آوازشو تموم کرد و خوابید
و با آوازای خسته یی که تو کله اش طنین مینداخت
مث یه مرده مث یه تیکه سنگ به خواب رفت.
شاعر:لنگستون هيوز / ترجمه:احمد شاملو





ارسال توسط امین اصلانپور

دوستش می دارم
چرا كه می شناسمش،
به دو ستی و یگانگی.
- شهر
همه بیگانگی و عداوت است.
هنگامی كه دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان كه شادی اش
طلوع همه ی آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ای
كه صبحگاهان
به هوای پاك
گشوده می شود،
و طراوت شمعدانی ها
در پاشویه ی حوض.
چشمه ای،
پروانه ای، وگلی كوچك
از شادی
سر شارش می كند
و یاس معصو مانه
از اندوهی
گران بارش:
این كه بامداد او، دیری است
تا شعری نسروده است.
چندان كه بگویم
"ـ امشب شعری خواهم نوشت"
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
كه به دریاچه ای
و بودا
كه به نیروانا.
و در این هنگام
دختركی خردسال را ماند
كه عروسك محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم كه سعادت
حادثه ای است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش را در بر می گیرد
چنان چون دریاچه ای
كه سنگی را
و نیروانا
كه بودا را.
چرا كه سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی كه
به جز تفاهمی آشكار
نیست.
بر چهره ی زندگانی من
كه بر آن
هر شیار
از اندوهی جانكاه حكایتی می كند
آیدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان كه،چون نظری از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیأت او در آمده بود.
آن گاه دانستم كه مرا دیگر
از او گزیر نیست.





ارسال توسط امین اصلانپور

در خلوت ِ روشن با تو گريسته ام
براي ِ خاطر ِ زنده گان،
و در گورستان ِ تاريک
با تو خوانده ام
زيباترين ِ سرودها را
زيرا که مرده گان ِ اين سال
عاشق ترين ِ زنده گان بوده اند.





ارسال توسط امین اصلانپور

دست ات را به من بده
دست هاي ِ تو با من آشناست
اي ديريافته با تو سخن مي گويم
به سان ِ ابر که با توفان
به سان ِ علف که با صحرا
به سان ِ باران که با دريا
به سان ِ پرنده که با بهار
به سان ِ درخت که با جنگل سخن مي گويد
زيرا که من
ريشه هاي ِ تو را دريافته ام
زيرا که صداي ِ من
با صداي ِ تو آشناست.





ارسال توسط امین اصلانپور

بیابان را سراسر مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان خسته لب بسته نفس بشکسته
در هذیان گرم مه
عرق می ریزدش آهسته از هر بند
- بیابان را سراسر مه گرفته ) می گوید به خود عابر (
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان به خانه می رسم
گل کو ؟
نمی داند . مرا ناگاه در درگاه می بیند
به چشمش قطره اشکی
بر لبش لبخند
خواهد گفت :
بیابان را سراسر مه گرفته
با خود فکر می کردم
که مه گر همچنان تا صبح می پاییید
مردان جسور ازخفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
بیابان را سراسر مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است





ارسال توسط امین اصلانپور

طرفِ ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمی کند
کلمات انتظار می کشند
من با تو تنها نیستم،
هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستاره ها تنهاتر است...
طرفِ ما شب نیست
چخماق ها کنارِ فتیله بی طاقتند
خشمِ کوچه در مُشتِ توست
در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می خورد
من تو را دوست می دارم،
و شب از ظلمتِ خود وحشت می کند.





ارسال توسط امین اصلانپور

مرا عظیم تر از این آرزویی نمانده ست
که به جستجوی فریادی گم شده برخیزم
با یاری فانوسی خرد یا بی یاری آن
در هر جای این زمین
یا هر کجای این آسمان .
فریادی که نیمه شبی
از سر -ندانم چه نیاز -ناشناخته از جان من بر آمد
و به آسمان ناپیدا گریخت ...
ای تمامی دروازه های جهان !
مرا به باز یافتن - فریاد گم شده ی خویش
مددی کنید !





ارسال توسط امین اصلانپور

اما نیم شبی من خواهم رفت؛
از دنیایی که مالِ من نیست،
از زمینی که به بیهوده مرا بدان بسته اند.
و تو آن گاه خواهی دانست، خونِ سبزِ من!
خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالی ست.
و تو آنگاه خواهی دانست،
پرنده ی کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من!
خواهی دانست که تنها مانده ای با روحِ خودت
و بی کسی ات را دردناک تر خواهی چشید زیرِ دندانِ غم ات:
غمی که من می برم
غمی که من می کشم...
و من،جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست مسخ گشته ام.





ارسال توسط امین اصلانپور

چه بگويم؟سخني نيست.
مي وزد از سر اميد نسيمي،چه بگويم؟
سخني
ليك تا زمزمه ئي ساز كند
در همه خلوت صحرا
به رهش
ناروني نيست.
چه بگويم؟سخني نيست.
پشت درهاي فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به كج انديشي
خاموش
نشسته ست.
بام ها
زير فشار شب
كج،
كوچه
از آمد و رفت شب بد چشم سمج
خسته ست.
چه بگويم؟سخني نيست.
در همه خلوت اين شهر،آوا
جز زموشي كه دراند كفني
نيست.
و ندر اين ظلمت جا
جز سيا نوحه شو مرده زني
نيست.
ور نسيمي جنبد
به رهش
نجوا را
ناروني نيست.
چه بگويم؟
سخني نيست…چه بگويم؟سخني نيست.
مي وزد از سر اميد نسيمي،
ليك تا زمزمه ئي ساز كند
در همه خلوت صحرا
به رهش
ناروني نيست.
چه بگويم؟سخني نيست.
پشت درهاي فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به كج انديشي
خاموش
نشسته ست.
بام ها
زير فشار شب
كج،
كوچه
از آمد و رفت شب بد چشم سمج
خسته ست.
چه بگويم؟سخني نيست.
در همه خلوت اين شهر،آوا
جز زموشي كه دراند كفني
نيست.
و ندر اين ظلمت جا
جز سيا نوحه شو مرده زني
نيست.
ور نسيمي جنبد
به رهش
نجوا را
ناروني نيست.
چه بگويم؟
سخني نيست…





ارسال توسط امین اصلانپور

از نگفته ها،از نسروده ها پـُرم
از اندیشه های ناشناخته
و اشعاری که بدانها نیندیشیده ام
عقده اشک من درد پری،درد سرشاریست
و باقی ناگفته ها سکوت نیست،ناله ایست
اکنون زمان گریستن است
اگر تنها بتوان گریست
یا به رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت
یا دست کم به درها
که در انها احتمال گشودنی هست به روی نابکاران
با اینهمه به زندان من بیا
که تنها دریچه اش به حیات دیوانه خانه می گشاید
اما چگونه
به راستی چگونه
در قعر شبی اینچنین بی ستاره
زندان مرا که بی صدا و بی سرود مانده است
باز توانی شناخت؟





ارسال توسط امین اصلانپور

نگذار دیگران نام تو را بدانند
همین زلال چشمانت
برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست





ارسال توسط امین اصلانپور

گاه می اندیشم، چندان مهم نیست
اگر هیچ از دنیا نداشته باشم،
همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم و باران،
و انسان هایی در زندگی ام باشند
که زلال تر از باران هستند....





ارسال توسط امین اصلانپور

ريزد اگر نه بر تو نگاهم هيچ
باشد به عمق خاطره ام جايت
فرياد من به گوشت اگر نايد
از ياد من نرفته سخن هايت
»من گور خويش مي كنم اندر خويش
چندان كه يادت از دل برخيزد
يا اشك ها كه ريخت به پايت، باز
خواهد به پاي يار دگر ريزد!«
در انتظار بازپسين روزم
وز قول رفته، روي نمي پيچم.
از حال غير رنج نبردم سود
ز آينده نيز، آه كه من هيچم
بگذار اي اميد عبث، يك بار
بر آستان مرگ نياز آرم
باشد كه آن گذشتة شيرين را
بار دگر به سوي تو باز آرم





ارسال توسط امین اصلانپور

در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم.
آیینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده پل
پرنده ها و قوس وقزح را به من بده
و راه آخرین را در پرده ای که می زنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست دارم.
در آن دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپشها و خواهشها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وامی گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر ،
تا به هجوم کرکسهای پایانش وا نهد...
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوی پیکرهایمان
با من وعده دیداری بده.





ارسال توسط امین اصلانپور

راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می گذرانیم
کلمات بی گناه نابخردانه می نماید
پیشانی صاف نشان بیعاری است
آن که می خندد خبر هولناک را هنوز نشنیده است
چه دورانی
که سخن از درختان گفتن
کم و بیش جنایتی است
چرا که از اینگونه سخن پرداختن
در برابر وحشتهای بی شمار
خموشی گزیدن است!
نیک آگاهیم که نفرت داشتن
از فرومایگی حتا
رخساره ی ما را زشت می کند
نیک آگاهیم
که خشم گرفتن بر بیدادگری حتا
صدای ما را خشن می کند
دریغا!
ما که زمین را آماده ی مهربانی می خواستیم کرد
خود
مهربان شدن نتوانستیم!
چون عصر فرزانگی فراز آید
و آدمی آدمی را یاور شود
از ما
ای شمایان
با گذشت یاد آرید
از : برتولت برشت
ترجمه از : احمد شاملو





ارسال توسط امین اصلانپور

بر شاخه های درخت غار
دو کبوتر
تاریک دید م
یکی خورشید بود وآن دیگری ماه
همسایه های کوچک
با آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
ومن که زمین را بر گرده خویش
داشتم و پیش می رفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود و دختر هیچکس نبود
عقابان کوچک
به آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
بر شاخساران
درخت غار دو کبوتر عریان دیدم
یکی دیگری بود و هردو هیچ نبودند
فدریکو گارسیا لورکا
با ترجمه احمد شاملو





ارسال توسط امین اصلانپور

کيستي که من اينگونه به اعتماد
نام خود را
با تو مي گويم
نان شادي ام را با تو قسمت مي کنم
به کنارت مي نشينم و
بر زانوي تو اينچنين به خواب مي روم
کيستي که من اين گونه به جد
در ديار روياهاي خويش با تو درنگ مي کنم!





ارسال توسط امین اصلانپور

شهر ِ من رقص ِ کوچه هاي اش را بازمي يابد.
هيچ کجا هيچ زمان
فرياد ِ زنده گي بي جواب نمانده است.
فرياد ِ من بي جواب نيست،
قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است.
مرغ ِ صدا طلائي ي ِ من
در شاخ و برگ ِ خانه ي ِ توست
نازنين!
جامه ي ِ خوب ات را بپوش
عشق، ما را دوست مي دارد
من با تو روياي ام را در بيداري دنبال مي گيرم
با تو من ديگر در سحر ِ روياهاي ام تنها نيستم





ارسال توسط امین اصلانپور

زیبا ترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می آیند،
و از شکوهمندی یاس انگیزش
پروازشامگاهی ِدرناها را
پنداری
یکسر به سوی ماه است
***
زنگار خورده باشد بی حاصل
هر چند
از دیر باز
آن چنگ تیز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو، ـ
پرواز شامگاهی درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباری
از سنگی می روبد،
چیزنهفته ئی ت می آموزد
چیزی که ای بسا می دانسته ئی،
چیزی که
بی
گمان
به زمانهای دور دست
می دانسته ای





ارسال توسط امین اصلانپور

قاضیِ تقدیر
با من ستمی کرده است
به داوری
میانِ ما را که خواهد گرفت؟
من همه ی خدایان را لعنت کرده ام
همچنان که مرا
خدایان
و در زندانی که از آن امیدِ گریز نیست
بداندیشانه
بی گناه بوده ام





ارسال توسط امین اصلانپور

شعر آفتاب
با چشم ها ز حیرت این صبح نابجای
خشکیده بر دریچه خورشید چهار طاق
بر تارکِ سپیده این روز پا به زای
دستان بسته ام را آزاد کردم از زنجیرهای خواب
فریاد بر کشیدم
اینک چراغ معجزه
مردم تشخیص نیم شب را از فجر در چشم های کور دلیتان
سویی بجای اگر مانده است آنقدر
تا از کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب در آسمان شب پرواز آفتاب را
با گوش های نا شنواییتان این تُرفه بشنوید
در نیم پرده شب آواز آفتاب را
دیدیم گفتندخلق نیمی پرواز روشنش را آری
نیمی به شادی از دل فریاد بر کشیدند
با گوش جان شنیدیم آواز روشنش را
باری من با دهانی حیرت گفتم
ای یاوه یاوه یاوه
خلایق مستید و منگ
یا به تظاهر تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی
ور تائبید و پاک و مسلمان نماز را از چاوشان نیامده بانگی
هر گاو گند چاله دهانی آتشفشانِ روشنِ خشمی شد
این گول بین که روشنی آفتاب را از ما دلیل میطلبد
طوفان خنده ها
خورشید را گذاشته میخواهد با اتکا به ساعت شماته دار خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند که شب هنوز از نیمه نیز برنگذشته است
طوفان خنده ها
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید
سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم
از تلخی تمامی دریاها در اشکِ ناتوانی خود ساغری زدم
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود
احساس واقعیتشان بود
با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود
با تابناکیش مفهوم بی فریب صداقت بود
ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند در دردها و شادی هاشان
حتی با نان خشکشان
و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند
افسوس آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود
و آنان به عدل شیفته بودندو اکنون
با آفتاب گونه ای آنان را این گونه دل فریفته بودند
ای کاش میتوانستم خون رگان خود را من
قطره
قطره
قطره بگریم تا باورم کنند
ای کاش میتوانستم یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که
خورشیدشان





ارسال توسط امین اصلانپور

براي زيستن دو قلب لازم است
قلبي که دوست بدارد ،
قلبي که دوستش بدارند
قلبي که هديه کند
قلبي که بپذيرد
قلبي که بگويد
قلبي که جواب بگويد
قلبي براي من ،
قلبي براي انساني که من مي  خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم
درياهاي چشم تو خشکيدني است
من چشمه يي زاينده مي خواهم
پستان هايت ستاره هاي کوچک است
آن سوي ستاره من انساني مي خواهم
انساني که مرا برگزيند
انساني که من او را برگزينم
انساني که به دست هاي من نگاه کند
انساني که به دست هايش نگاه کنم
انساني در کنار من
تا به دست هاي انسان نگاه کنيم
انساني در کنارم، آينه يي در کنارم
تا در او بخندم ، تا در او بگريم





ارسال توسط امین اصلانپور
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 صفحه بعد